٣٩

ساخت وبلاگ

امکانات وب

درود!

امشب بطرز عجيب غريبي باز دلم گرفته باز حوصله ندارم باز دلم تنگه....

ميدونم ميدونم از اثرات پريوديه ولي ميخاستم اين حال امشبمو اينجا ثبتش كنم...

آخه جز اينجا جايي ديگه اي براي دردودل كردن سراغ ندارم...

.

.

.

ديدي يه وقتايي ايييييقد دلت پره كه بجاي حرف زدن بجاي سروصدا كردن يه گوشه كِز ميكني و آروم و بي سروصدا اشك ميريزي؟!

خيلي آرامش بخشه اون لحظه مگه نه؟يجوري بدون حتي يه كلمه حرف و صحبتي از درون خودخوري ميكني انگار يه آدمه ديگه تو دل و روده ات نشسته داره به حرفات گوش ميده و ميخاد آرومت كنه...

دقيقا همون وقتا من دلم بيشتر ميگيره و به اين فكر ميكنم كه هيييييچ وقت دختر يا دخترام يا كلا بچه هامو تنها نذارم،هميييييشه ي هميشه بجاي مادر بودن براشون يه رفيق صميمي باشم براشون كه هيييييچ وقته هيچ وقت حس تنهايي نياد سراغشون...

هعيييي..............................

مثله هميشه اين حس تنهايي اومده سراغم و ول كن هم نيست...

يجوري كه افسرده ام كرده و حال و حوصله ي هيچيو ندارم...

ميدوني آدم بايد يه مامان داشته باشه كه تو براش عزيزترين كس تو زندگيش باشي،بهت محبت كنه بهت علاقه نشون بده بهت علني بگه عمرم جونم نفسم قشنگم جيگرم،درست مثه حرفايي كه من به دلوان ميزنم...

بايد باشه كه يه وقتايي مثه الان حالتو خوب كنه بغضتو بشكنه و راه نفس كشيدنه گلوتو باز كنه...

واقعني الان بغض داره خفم ميكنه...

.

.

.

* امروز صبح هنوز ١٠نشده بود بيداري زديم تو خونمون كه خوابمون مخصوصا خواب دلوان تنظيم شه،ظهر هم هنوز ١٢نشده بود ناهارمونو خورديم كه زودي بخوابيم تا دوباره عصر بيدار شيم...

عصر هم چاي زعفروني درست كردم كه مثلا شب پرانرژي باشيم و بغض نياد سراغم ولي حالا اينا كه هيچ دلوان مثه شباي ماه رمضون ساعت ٩خوابش برده كه دو ساعت ديگه بيدار شه و تاااااا خوده نماز صبح نخوابه و نذاره ما بخوابيم و دوباره همون آش و همون كاسه...

چن روزه مريضيم،سرماخورديم،من و دلوان،ديشب تا به امروز دلوان يكم بهترتره نسبت به من ولي من بدجور صدام گرفته سرم گيجه انگار دو ساعت تو يه جاده پر از گردنه با ماشين رفتم بالا،سرم گوشم دماغم چشمام همه گرفته و كيپه...

دستگاه بخور هم روشنه ولي هنوز گيج و مَنگم...

پنجشنبه اي كه گذشت نوه خواهرشوهرم(همون كه زن داييمه) بدنيا اومده،اسمشو گذاشتن راحيل،حالا همه اونجا جمعن و دور هم ميگن و ميخندن ولي من بخاطر مريضيم خودمو حبس كردم تو خونه بيرون نرفتم،البته ديشب جناب شوهر دلوان رو برد بيرون دورش زد ولي من بجاش در نبود اونا گرفتم خوابيدم،امشب هم ميخاس دلوان رو ببره بيرون ولي دلوان همكاري نكرد لباساشو نپوشيد ديگه خودش رفت كه به شب نشيني هاي قبل از عروسي دوسش برسه...

ماه رمضون كه تموم شده كلي عروسي در پيش داريم...

يكيش كه همين چهارشنبه پنجشنبه اس عروسي پسره پسرعمو جنابِ شوهره(عموزاده ان)

٩و١٠عروسي پسره اقوامِ مامانِ خدابيامرز جنابِ شوهره...

١١و١٢ عروسي يكي ديگه اس كه هم از طرف خانواده شوهر قوم و خويشيم هم همشهري جايي كه الان خونمون هس هستن...

١٦و١٧ عروسي دخترخاله جنابِ شوهره،ميشه آخرين دخترخالش كه مجرد بوده،ديگه دخترخاله مجرد نداره...

٢٠و٢١ عروسي رفيق جناب ياره كه خيييييلي عروسيشون گرمه خانوادگي دعوتيم

٢٦و٢٧ هم عروسي دختر همسايمونه كه دامادشون هم دوتا خونه پايينتر اونجا ميخاد عروسي بگيره يني كلا تو يه خيابونن...

اين آخريو نيستيم عروسيشون...چونكه ٢٣ام عازم سفر شماليم با همون اكيپ هرسال،با همونايي كه پارسال هم رفتيم...

امسال يخورده متفاوتتره چون تو ماشينمون فقط خودمون سه نفريم كه دلوان پشت راحت بخوابه و اذيت نشه تو طول سفر،از اونجايي كه دلوان هميييييشه تو ماشين خوابه...

فعلا تو فكر عروسي هام كه برم بهم خوش بگذره بعده عروسي دختر خاله جنابِ شوهر ديگه كم كم چياي مسافرتمونو آماده ميكنم...

من برم يكم تو اينستا بچرخم...

فعلا!

+ نوشته شده در یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 22:28 توسط koolak  | 

الوعده وفا!!!...
ما را در سایت الوعده وفا!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koolaknevesht بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 20:11