دانشگاهستان و دیگر هیچ ...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

شاعر میگه "باشی هستم،نباشی هم به درک..." (خطاب به استادای بووووووووووق...)

والا...کدوم شاعر هم گفته بماند...ای همه راهو بلند شدم هٍلٍکُ هٍلٍک اومدم که مثلا مثه بچه ی آدم،بچه مثبت، برم سرکلاسا،چون از او ور یه ماه گذشته از شروع کلاسا اومده بودم و کلی هم غیبت داشتم،برا همی از ای ور زود اومدم که مثلا غیبت نخورم درسی ازم حذف شه و بدبختر از بدبخ شم،نه که الان خیلی خوشبختم...

دیروز سه تا کلاس داشتم تو خوابگاه موندم و نرفتم کلاس،که مثلا به یه سری از کارام برسم که اونم چقد استرس گرفتم بابت نرفتنم،امرو 9ونیم کلاس داشتم از 8صب یهو از خواب پریدم زودتر از ساعت گوشیم که زنگ بخوره،نشستم صبحونه کامل خوردم که مثلا پرانرژی پاشم برم سرکلاس آقای عشق،آقای دکترحدادی[از اینا که قوربونشون میرن،از بس ای آدم عشششقه]تازشم نشسم تو همون هیری ویری مانتومُ که اتو هم داشتُ دوباره اتو کردم که مثلا مرتب باشم پیشش چون از اونا استادای بانظم هستن ایشون و کلی هم مُتشخٍص!!...با استرس ده دیقه هم از موعد دیدار دیر رسیدم،چارطبقه رو رفتم بالا جز آقایی که از دفتربخش فیزیک اومدن بیرون و نیشخندی بهم زدن کسی نبود،منم فوری دفترٍ گنده ای که دستم بودُ قایم کردم که حداقل دفترمو نبینه بیشتر بهم بخنده،دیگه تندتند اومدم پایین گفتم اگه آقای نخزری منو ببینه میخاد بلند بلند باهام حرف بزنه و سوال پیچم کنه که چرا الان اومدم و آبروم میره تو دانشکده،اومدم دفتر مدیرگروه خوشبختانه کارشناس مدیرگروه تشریف داشتن بعده سلام و عیدتبریک و از این شٍرُوٍرا با همون حالت خواب آلودگیش که داشت چرت میزد بهم گف که هیچ استادی ندیده و معمولا ای هفته بخاطر نیومدن بچه ها کلاسا هم تشکیل نمیشه،بعدشم کلی دلداریم داد الان بشینم از موقعیت استفاده کنم و برا کنکور بخونم،نه اینکه خیلی درس خون هم هستم،البته منم بش گفتم که چون از او ور یه ماه گذشته از شروع کلاسا اومدم و تمام درسام غیبت دارم و از ترس احیانا تشکیل شدن کلاسا تو ای هفته که دوباره بخوام غیبت بخورم بلند شدم اومدم،گفتم شاید دوتا از دخترای بومی اینجا بلند شن بیان سرکلاس و استاد هم بخاد فقط بخاطر اون دونفر کذایی برا بقیه غیبت رد کنه..از بس بیشعورن دخترا...من جمله خودم!!!آخه نونت کم بود خوابت کم بود مریض بودی "جناب شوهرُ" ول کردی اومدی اینجا که مثلا درس بخونی؟!الان همین "جناب شوهر" داره دلداریم میده که فدای سرت ای هفته کلاسات تشکیل نمیشه،تو دل خودشم میگه شانس نداری که اگه نمیرفتی صد درصد کلاسات همه تشکیل میشد،خوب شد رفتی!!

خلاصه ی کلام تنهای تنها تو اتاقم یخچالمون هم چون بچه ها که آخرین نفر بودن تو اتاق خالیش نکرده بودن و ماهی ومیگو تو فریزش بوده گندیده بود بوش تموم اتاقُ پر کرده بود،دیروز یخچال و تمیز کردم ولی هنوز بو میده نمیشه چیزی گذاشت توش،اومدم همه خوردنیامو ردیف گذاشتم رو فن که خراب نشه،باور کن نمیدونم چی دارم مینویسم،همیجور الکی فقط دستم رو کیبورده و هرچی تو ذهنم و مغزم هس داره تایپ میکنه...

خداییش تنها چیزی که الان به نفعم شده سرعت نت خوابگاس،خودبه خود وصل میشه و قط هم نمیشه لامصب آی باهاش خوش میگذره،اینستا رو دیگه فرطی فرطی(!!) باز میکنه از نت خونه مون هم سریعتر،آدم کیف میکنه تو ای وضع!!

کولاک نوشت1: راسیتش 13بدر که تو راه همی دانشگاه بودم همش توفکر یچی بودم،مخصوصا وقتی یدونه از همون آهنگایی که پلی میشد از گوشیم تا اینکه دیشب دیدم اینجا یدونه کامنت اضافه شده...شاید هنوز به یاد قدیما و گذشته ها دل به دل راه داشته باشه ولی دوس ندارم از ای دل به دل راه داشتنا...دل باید فقط به دلٍ یه نفر راه داشته باشه که اونم عشق تمام عمر و زندگیته...وگرنه بقیه اش همش الکی و تحت تأثیر هورمون و مورمونُ چیزاس...والا بوخودا!!!

کولاک نوشت2: رنگ سالُ دوس دارم،همیشه از رُژٍ زرشکی خوشم میومد ولی من از او صورتیای خوشگل میزدم که به پوستمم خیلی میومد،الان زرشکیُ با رنگ مانتوم سٍت کردم،آدم حال میکنه تو این سٍت کردنا مخصوصا "جناب شوهر" از این سٍت کردنا خیلی براش مهمه و خوشش میاد...خب منم خوشم میاد!!

کولاک نوشت3: دوشنبه هفته ی دیگه یدونه عروسی داریم،دختر همسایه اس که دوماد هم میشه قوم نزدیکمون،منم که نیستم،خیلی دوس داشتم عروسیشون باشم چون دوماد قبل از دوماد شدنش کلی پُز میداد جلوم با نگاهاش،اَهههههههه که خیلی بدم میاد ازش،دوست "جناب شوهر" هم هستا،تازه "جناب شوهر" هم گف ایقد میخام کمکش کنم برا عروسیش من مخالفت کردم باهاش!!حالا ای عروسی به کنار،هفته ی بعدترش عروسی پسرخاله اس،پسرخاله ای که از من متنفره،بعد از جواب ردٍ منُ بهم زدن مراسم عقدش  توسط خواهرزاده ی "جناب شوهر" که میشه دخترعموش دیگه بدتر متنفر شده از من،به درکککککک،انگار عاشق چش و ابروشم...والا بخدا...هفته ی بعدترش عروسی دختر اون یکی خالمه که اینو خیلی خیلی دوس داشتم باشم،خالمم کلی ناراحت از نبودن من،اومده بهم میگه خودم برات بلیط هواپیما میگیرم که آخره هفته که میشه 6و7 اردیبهشت بیایی عروسیمونُ برامون برقصی و از مهمونا پذیرایی کنی،ای وسط هرچی بهش میگم عزیزه دلم نمیشه نمیتونم این همه راهو بیام میگه نه،هرچی هم بهش میگم عروسیتونو بندازین بعده ماه رمضون میگه نمیشه،امان از دست این دومادای عجول!!حالا اینا به کنار مراسم نامزدی "خواهرزاده ی جناب شوهر" هم هس،اگه ای هفته نباشه هفته ی بعدی رو شاخشه،چه کنم که همه اینارو نیستم،اینجاس که از مزیت های دانشگاه شیراز بودن برام تداعی میشه و عین چیییز(!!) پشیمونم که دانشگاه شیرازُ لعنت میکردم...چقد دوس داشتم باشم ای عروسیارو،ولی بهتر اگه بودم لباسام تکراری میشد و دیگه برا عروسی های بعده ماه رمضون لباس نداشتم،چقد بده از ای تفکرا داشتن که برا هر عروسی ای باید یدونه لباس جدید داشته باشی چون قبلیا تکراری شدن،از همیناس که "جناب شوهر" به غلط کردن میفته که آغا زن نمیخام!!...از خداشم باشه،آغا دلم تنگ شده براش،از بس میفهمه منو و تو حرف زدنُ برخورداش میفهمه من از چی خوشم میاد و دقیقا همونا رو انجام میده،حالا جز موارد نادر بماند که هردومون سوار خرٍ شیطون میشیم و پیاده هم نمیشیم تا بعده مثلا2روز!!

کولاک نوشت4: همیشه از تنها موندن تو خونه و حتی جاهای دیگه خوشم میومد و بیشتر کیف میکردم و بیشتر بهم خوش میگذشت از سکوت و اینا،اصنم نمیترسیدم از تنهایی،ولی دیشب یهو یه ترس خاصی اومد سراغم چون هم تو اتاق هم تو طبقه هم تو بلوک تنهای تنها بودم،از ای ترسا که مثلا فک میکنی یه نفر پشت سرت هس یا یه نفر (ترجیحا از این آدمای وحشتناک!) روبروت نشسه و داره نگات میکنه،اومدم دره اتاق و تا هرچی جا داشت،تا ته قفل کردم،دره تراسُ هم بستم،پرده رو هم کااااملٍ کامل کشیدم که هیچی معلوم نباشه،ینی ایقد ترسیده بودما،ای وسط "جناب شوهرُ" هم گذاشتم که نخوابه تا وقتی که من خودبه خود خوابم ببره،اصنم نفهمیدم که کی گوشی از دستم افتاد و خوابم برد،صب بلند شدم نتمو روشن کردم کلی پیام از طرفش اومده قوربونش برم،خدایا منو بکش اگه یه لحظه ناراحتش میکنم و اعصابشو خورد میکنم،به جرأت میگم دیگه کسی پیدا نمیشه بیشتر از "جناب شوهر" دوستم داشته باشه،منم دوست داشتنش رو دوس!!!

کولاک نوشت5: گفتم مراسم نامزدی خواهرزاده ی "جناب شوهر" منظورم همونیه که از پسرعموش که پسرخاله ی منم میشه طلاق گرفتُ همه میگفتن دیگه شوهر گیرش نمیاد و از این چرت و پرتا...الان یدونه شوهر گیرش اومده که حتی از خودشم سرتره دیگه چه برسه به نامزد قبلیش...یه مهرخاصی تو چهره پسره هس،دوس داشتم دوماد جدیدشونو!خوشبخت بشن الهی!میبینی حکمت خدارو،دروتخته که مال هم باشه اگه او سره دنیا هم باشه اگه بعده20سال یا حتی بیشتر هم باشه خدا میرسونتشون به همدیگه،عشق که میگن ینی همین،تازه همین آقای دوماد بعده 5بار این و اونو واسطه کردن تونسته خونواده دختره رو راضی کنه،بعدشم چه مکافاتی کشید که دختره راضی شد،اول خونواده هه راضی نمیشدن بعد که راضی شدن خوده دختره میگفته نه،به چه دلیل نمیدونم و فضول هم نیستم که بدونم!!به هرحال خوشبخت بشن حالا که به هم رسیدن،عقدشون بودم ولی مراسمی نداشتن و فقط محضری بود،مراسمش که یا تا آخره همی هفته یا هفته ی دیگه هس دیگه نیستم براش برقصم!!ولی اشکال نداره،احتمالا عروسیشون شهریوره،که هستم،اونجا جبران میکنم به عنوان زن داییش!!

کولاک نوشت6: اینم بگم تا یادم نرفته،روز تولدم اصنم فک نمیکردم آقای "میکروب شناس!!" یادش باشه و بهم تبریک بگه،اونم ساعت1ونیم نصف شب...هم خوشحال شدم هم ناراحت از پیامش،خوشحال بابت یادش مونده بود ناراحت از اینکه چرا باید بعده1سالُ نیم هنوز یادش مونده باشه؟!اصن به چه دلیل؟!من که خودم خونواده دارم تکلیفم مشخصه پیام تبریکش هم برام محترمه،ولی بدی به خودش که بخواد بشینه به من فک کنه،میدونه هم که من برا خودم کسی رو دارم،یه نصیحت میکنم دوس داشتی آویزه گوشت کن،تو این رابطه های دوستی اگه یذره احساس کردی عاشقش شدی اونم شَدید نزار از دستت در بره،که الان بخایی بشینی حسرتشُ بخوری،همین آقا تلگرام و واتشو بخاطر من حذف کرده که دیگه به من پیام نده،مطمعنم با هرخط دیگه ای از ای برنامه ها رو گوشیش باشه به هر بهانه ای بهم پی ام میده،خوشم میاد از اراده اش،آخه هر دفه که پی ام میداد کلی خودشو کوچیک میکرد تا من جوابشو بدم!!بی خیالش!!

کولاک نوشت7: گردنم و انگشتام خسته نباشید...برم تا کلیه هام از کار نیفتادن! ویرایش هم نمیخاد...بقیشم بمونه برا بعدا...بدرود!

الوعده وفا!!!...
ما را در سایت الوعده وفا!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koolaknevesht بازدید : 203 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 13:02